Friday, December 16, 2011

کاشکی این مردم دانه های دلشان پیدا بود ...

وسط این بگیر بگیر و کارهام و خونه در هم و برهم و در حالیکه دو هفته دیگه داریم تقریبا برای همیشه میریم ، سه روز مسافرت به سرزمین پدری و بودن در میان فامیل پدری بعد از سالها خیلی لذت بخش بود . بردیا هم از اینکه این سالها از این لحظات محرومش کرده بودم ازم شاکی بود . دوباره بهم یاد آوری شد که دلم و محبتم رو از کجا گرفتم و این ارث از کدوم سمت بهم رسیده . نمیخوام از اونا برای خودم بت بسازم ولی خیلی خیلی با اونا راحت تر بودم تا با این خانواده این طرفی . شاید برای همین همیشه منفور مامانم بودم  و هیچوقت به انداره اون دوتای دیگه مود علاقه نبودم براش . فقط میدونم که دوباره یادم افتاده که کاش بابا بود . بعد از 23 سال هنوز هم نبودنش عادی نشده و میبینی که چقدر در همه لحظه های زندگیت بهش احتیاج داری . ولی خوبیش اینه که لااقل کسایی هستن که کلی خاطره مشترک و رابطه خونی باهاش دارن و احساس میکنی جقدر بهشون نزدیکی و این نزدیکی هیچ ربطی به این نداره که .سالهاست همدیگرو ندیدید و رفت و آمد نکردید 

2 comments: