Wednesday, April 7, 2010

شهريور 1382

دوشنبه ٢٤ شهریور ،۱۳۸٢
سومين هفته است که حسين به ابهر ميره و من و برديا تنها باهم زندگی ميکنيم.کلا برنامه زندگيم عوض شده . فکرم آزاد تر و داريم دوتاييمون به اين مسئله عادت ميکنيم . اميدوارم اين دوری باعث سردی احساسش نشه. من که ديگه واسه خودم کلی مرد شدم از عوض کردن روغن ماشين و تنظيم باد چرخها و کارواش تا همه خريد خونه و دنبال کاميون و کارگر گشتن برای بردن نخاله های توی حياط همه و همه را خودم انجام ميدم .برديا را هر روز صبح آماده کردن و مهد بردن و بعد دنبالش رفتن و اومدن و شام درست کردن که از کارهای هميشگيمه.هر روز خودم تا به حسين زنگ نزنم اون بی احساس بهم زنگ نميزنه .پشت تلفن هم تقريبا هميشه جديه . مردم که يه بار بگه دلم برات تنگ شده ولی تا حالا که نگفته .بعيد هم ميدونم در آينده هم بگه آخه هر چی بگذره عادی تر ميشه . مگه نه؟؟؟؟؟؟اينتر نت گردی از کارهای اصليمه که حالا ديگه با فراغ بال در خانه انجامش ميدم . مخصوصا وقتی برديا خوابه . چون ديگه خيالم راحته که ديگه هيچ کس ناراحت نميشه که چرا من با اون فيلمهای سينمايی که دوست ندارم نگاه نميکنم.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337831))
11)


چهارشنبه ۱٩ شهریور ،۱۳۸٢
عکس زير مربوط به اولين قرار گروه است که در پارک قيطريه گرفته شده اونروز به همه مامان ها و با باها و نی نی ها خيلی خوش گذشت
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337830))
5)


چهارشنبه ۱٩ شهریور ،۱۳۸٢
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337829))
0)


چهارشنبه ۱٢ شهریور ،۱۳۸٢
سميرا دوست جونم فقط بخاطر تو درستش کردم ولی همه چی ريخت به هم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337828))
6)

آخ جون حسين
چهارشنبه ۱٢ شهریور ،۱۳۸٢
امروز حسين بعد از ۵ روز مياد .خوش به حال من و برديا
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337827))
1)


دوشنبه ۱٠ شهریور ،۱۳۸٢
ديروز داشتم مرغ پاك ميكردم . برديا اومد گفت : اين چيه ؟- خانوم مرغه .- -گفت : هم مرغه هم فيله .- گفتم : چطور؟ چرا فيله ؟- گفت : اينجاشم فيله ديگه( و گردن مرغه رو نشون داد )- از اين شبيه سازيش بين گردن مرغ و خرطوم فيل خيلي خوشم اومد
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337826))
4)


دوشنبه ۱٠ شهریور ،۱۳۸٢
دوشنبه هفته گذشته به حسين تلفن شد كه براي يكي از شركتهايي كه فرم استخدام پر كرده بود پذيرفته شده و از شنبه بياد سر كار. ولي اين كار توي شهر ابهر بين قزوين و زنجان است. اگرچه كه از نظر نوع كار و موقعيت شغلي بسيار خوب است .من هم دل و كه از قبل به ساحل رسونده بودم حسابي زدم به دريا و گفتم برو . اونم از خدا خواسته چهارشنبه رفت براي بازديد و بررسي محل و موقعيت كار و شب كه بر گشت كلي تعريف كرد . كاراش رو اماده كرد و شنبه صبح زود گذاشتمش ترمينال و رفت .حالا سه روزه من و برديا تنها شديم اولش برديا كمي سراغ باباشو ميگرفت ولي حالا هرچي بهش ميگم بابا كجاست ؟ ميگه رفته سر كار . صبح مياد
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337825))
2)


پنجشنبه ٦ شهریور ،۱۳۸٢
دلم ميخواد وقت مفصل پيدا کنم و حسابی بنويسم . راستی تونروز يادم رفته بود بگم که من صدای دلارام گل را هم شنيدم .امروز هم شايد يه اتفاقای ديگه بيفته بعدا حسابی مينويسم .در مورد خودم ؛ کار حسين ؛ برديا و خيلی چيزای ديگه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337824))
3)

مرداد 1382

چهارشنبه ٢٩ امرداد ،۱۳۸٢
امروز با چند تا خانم توي شركتمون صحبت از هديه روز مادر بود . هركس از هديه اي كه دلش ميخواست حرف زد .وقتي از من پرسيدن گفتم حسين كه هيچي برام نخريد ولي ازم پرسيد چي دوست داري گفتم ترجيح ميدم برام يه كتاب خوب بخري. تا اينو گفتم همه چپ چپ نگام كردن كه واا آدم هديه روز مادر كتاب ميخواد ؟اصلا كتاب به چه درد ميخوره ؟ .... خلاصه كلي از اين حرفها .خيلي دلم سوخت . تازه من خيلي اهل مطالعه نيستم ولي هر وقت فرصتي دست بده و خوابم نبره دلم ميخواد كه يه چيزي بخونم .چرا جامعه ما اينجوري شده ؟ تازه اينها آدمهاي اجتماعي و خانم هاي شاغل جامعه ما هستند . از بقيه اقشار جامعه چه انتظاري ميشه داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337823))
3)


یکشنبه ٢٦ امرداد ،۱۳۸٢
يه انگشتر نقره دارم که تنها چيزيه که گاه و بيگاه دستم ميکنم برديا هم دوست داره باهاش بازی کنه ديروز هم دستم بود اومد بهم گفت : مامان شادی خسته شدی. گفتم :نه چطور مگه؟گفت : آره خسته شدی . اونو ( با اشاره به انگشترم ) بده برات نگه دارم.امان از دست بچه ها با اين راه حل هاشون
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337822))
4)


دوشنبه ٢٠ امرداد ،۱۳۸٢
من امروز صدای سومين نفر از اين جمع صميمی والدين ايرانی رو شنيدم . بعد از آزيتا و سميرای گل امشب گذرنازنينم زنگ زد و سراغم رو گرفت که چرا کم پيدا شدم به نظرتون لذت بخش نيست وقتی آدم احساس کنه يه عالمه دوست نديده داره که نگرانشن . من که از ذوق زدگی مردم و با اينکه کلی کار داشتم امشب حسابی برای اينتر نت وقت گذاشتم و کلی نامه جواب دادم .همتون رو دوست دارم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337821))
4)


سه‌شنبه ۱٤ امرداد ،۱۳۸٢
برديا جمله ها رو بصورت كامل ادا ميكنه . تفاوت جمله هاي سوالي و خبري را با لحن صحبتش نشون ميده و تازگيها عاشق كارتون سيندرلا 2 يا بقول خودش موشي شده .توي خونه ما روزهاي اداري روزي 2 سانس از ساعت 5-7 و 7-9 و گاهي به سانس سوم هم ميكشه و روزهاي تعطيل حدود 6 سانس موشي پخش ميشه هر وقت دوست داشتيد براي تماشاي اين كارتون هيجان انگيز تشريف بياريد .فقط اميد وارم از اين طريق لا اقل چند تا جمله انگليسي ياد بگيره.بديش هم اينه كه چون از طريق كامپيوترنگاه ميكنه من هم وقت كمتري براي اينتر نت اومدن دارم فقط بايد بخوابه تا من اجازه استفاده از كامپيوتر را داشته باشم. نميدونم چي كارش كنم هيچ كدوم از برخوردام هم جواب نميده و مرغ يه پا داره فقط و فقط بايد كارتون موشي از كامپيوتر پخش بشه نه هيچ چيز ديگه اي.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337820))
6)


شنبه ۱۱ امرداد ،۱۳۸٢
برديا برای اولين بار در عمرش به شمال رفت دريا رفت آب بازی کرد ماسه بازی کرد و حسابی بهش خوش گذشت .۴ روز انزلی و آستارا بوديم و علاوه بر برديا به مامان و باباش هم حسابی خوش گذشت .دو روز رفتم سر کار و دوباره سه روز تعطيلی که باز هم دو روزش را باغ يکی از دوستان در کرج بوديم و حسابی استخر بازی و ...تو دار و درخت گشتن و جوجه کباب درست کردن ( که برديا عاشق اين کاره) وخلاصه حسابی خوش گذشتن.اين هم دلايل غيبت طولانیاز همتون که تولد برديا را تبريک گفته بوديد ممنونمنميدونم برديا را چجوری بعد از اين همه روز تعطيلی بفرستم مهدکودک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337819))
2)

تير 1382

جمعه ٢٧ تیر ،۱۳۸٢
سلام برديای من روز به روز بزرگ و بزرگتر ميشه انقدر که باورم نميشه اين پسر کوچولوی منه که دو سال پيش دنيا اومد توی بغلم خوابيده بود و هيچ قدرتی نداشت الان بقدری جالب مسائل را ميفهمه و تجزيه و تحليل ميکنه دليل هر چيزی را ميفهمه و برای هر کاری دليل مياورد که در مقابلش و در اصل در مقابل عظمت خدا برای اين نعمت قشنگی که بهم داده سر تعظيم فرود ميارم دوستش دارم و ...چهارشنبه هفتهای که در راه است دومين سالروز تولدش است و به اين مناسبت پنج شنبه جشن کوچکی داريم و من در تدارک آن
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337818))
16)


سه‌شنبه ٢٤ تیر ،۱۳۸٢
بچه ها ببخشيد انقد دير شد بخدا دوباره انقدر سرم شلوغ شده که حتی نميرسم ميل باکسم را چک کنم الان ساعت ۵ دقيقه به ۷ صبح است و من نهايتا يک ربع ديگه بايد از پای کامپيوتر بلند شم. بچه ها بايد در مورد کارم بگم که خوشبختانه من مجددا به سر کار رفتم ولی نه سر يه کار ديگه بلکه همون کار قبلی آنهم با ؛ خواهش ؛ آقای مدير عامل. نميدونم در مورد من چی فکر ميکنيد ولی با حرفها و وعده وعيد هايی که برای بهتر شدن اوضاع بهم داد و اينکه من واقعا کاری که بهم بچسبه پيدا نکرده بودم قبول کردم . تا ببينيم چی پيش مياد . البته خوشبختانه تا حالا که اوضاع بر وفق مراده خدا آخر عاقبتش را به خير کنه.از همتون که بهم سر زديد تو اين مدت غيبت ممنون
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337817))
5)


دوشنبه ۱٦ تیر ،۱۳۸٢
بچه ها چند تا خبر جالب در مورد خودم:اولا شنبه رفتم سر اون کاری که نوشته بودم و غير از اون چيزايی که قبلا نوشته بودم ديدم بيمه هم نميکنن جو اختناق بدی حاکم است عين زندان ميمونه يه خانوم چاق گنده و بد اخلاق از صبح تا بعد از ظهر تو شرکت راه ميره و با هيچ کی حرف نميزنه و به اتاقها سرکشی ميکنه تا هيچ کس خدای نکرده با کسی حرف نزنه و در ضمن غير از کامپيوتر منشی در حاليکه تقريبا اکثر اعضا شرکت کارشون با کامپيوتر و ارسال ميل بود يه کامپيوتر مشترک در هال به صورتی که مانيتورش رو به جمعيت و مراجعه کنندگان است وجود داره که بايد نوبتی از اون استفاده کنند. خلاصه مهمتر از همه اون خانمه با اون برخوردش و مدير عامل که بدون اجازه خانومه آب نميخورد ( اين اطلاعات را از اعضا قبلی شرکت کسب کردم )و اينکه عدم بيمه و قرارداد باعث ميشد که بيش از پيش عدم امنيت شغلی داشته باشم. باعث شد که به مدير عامل با گفتن اينکه حقوق من با وجود بيمه نشدن کم است عطای اونجا را به لقاش ببخشم و ديگه نرم اونجا.قسمت دوم که قسمت هيجانی ماجراست و در خصوص استخدامم در يه شرکت ديگه است را بزودی براتون تعريف ميکنم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337816))
7)


جمعه ۱۳ تیر ،۱۳۸٢
امروز يكي از شركتهايي كه براي استخدام براي مصاحبه رفته بودم زنگ زدند و گفتند از شنبه برم سر كار . اتفاقا اين يكي؛ شركتي بود كه اصلا دلم نميخواست برم. حالا هم دو دلم چون اولا حقوقش كمتر از اون حقوقي است كه در خواست كرده بودم البته نه خيلي حدود 15%ثانيا يه ذره راهش دوراست و براي آوردن بردن برديا مشكل خواهم داشت كه البته حسين ميگه خودش برديا را ميبره و من نگران نباشم ولي در اين صورت من ماشين نخواهم داشت و بايد با تاكسي برم كه دوباره بايد يك مقداري از بودجه را به حمل و نقل اختصاص بدم .واااي چقد حاجي جبار شدم و حساب كتاب كردم ولش كن اصلا ميرم اونجا ارزيابي ميكنم كه اوضاع چجوريه؟ بمونم يا نهخدا هم دلش ميخواد من و حسين نوبتي كر كنيم كه زياد خسته نشيم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337815))
7)


سه‌شنبه ۱٠ تیر ،۱۳۸٢
الان حسين يه چيزی گفت که يه آن احساس کردم چشام سياهی رفت . دنيا دور سرم چرخيد . چرا تو کشور ما انقدر عدم امنيت شغلی هست . صاحب شرکتشون چون کلی بدهی بالا آورده بوده ميخواد با يکی ديگه شريک بشه و گفته که اين هيچ کدوم از کارمندهاشو نبايد بياره اونم قبول کرده.اعصابم خورده خيلی سعی ميکنم به روش نيارم ولی تو اين وضعيت که من هم در به در دنبال کار ميگردم ديگه بيکار شدن اون ميشه قوز بالا قوز.نميدونم چی کار کنم شما ها اگه يه کار برای يه مهندس نساجی که علاوه بر اين حرفه به کليه امور چاپی و طراحی با کامپيوتر هم مسلط هست سراغ دارين بهم بگيد.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337814))
8)


جمعه ٦ تیر ،۱۳۸٢
چند روز پيش به معجزه لالايی پی بردم . برديا شب بد خواب شده بود از خواب پريده بود و مدام گريه ميکرد و با هيچ کاری آروم نميشد حدود نيم ساعت بيوقفه گريه کرد و من و حسين هم حسابی کلافه شده بوديم و نميدونستيم چی کار کنيم نه شير ميخورد نه آب نه پستونک نه بغلش ميکردی آروم ميشد هيچی . يه دفعه همينطور که توی تختش خوابيده بود و گريه ميکرد منم کنار تختش نشستم و شروع کردم به لالايی خوندن هنوز دو بيت نخونده بودم که ديدم آروم شد و خوابش برد يه چند دقيقه ای برای اطمينان ادامه دادم ديگه خواب سنگينی رفت که باهيچی بيدار نميشد اين هم از معجزه های لالايی.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337813))
6)


یکشنبه ۱ تیر ،۱۳۸٢
مدتيه كه از بعضي مسائل اطرافم ناراحت ميشم .خيلي دلم ميخواد اون موقعها بيام و توي وبلاگم بنويسم ولي دائم خودمو كنترل ميكنم كه نيام و همه چيو ننويسم. نميدونم كار درستي ميكنم يا نه ولي فقط ميگم چند وقتيه كه از برخورد ها و حرفهاي بعضي ها ناراحت ميشم.برديا روز به روز در حال رشد سريع است و انقدر حرفها و حركات جالب انجام ميده كه نميدونم كدومش را بنويسم يكي دو شعر را بدون كمك ميخوند. ديروز من بخاطر يك كاري دعواش كردم فوري رفت چغلي منو به باباش كرد كه مامان منو دعوا كرد .باباش هم بهش گفت خوب كار بدي كرده بودي مامان ناراحت شد برو بهش بگو ببخشيد و بوسش كن . اومد بوسم كرد ولي بهم نگفت ببخشيد . فقط كلمه ببخشيد را در جاهاي خاصي استفاده ميكنه مثلا از جايي يا محلي بخواد رد بشه و جا نباشه ميگه مامان ببخشيد من رد بشم.ديگه ياد گرفته كه وقتي كسي خوابه بايد يواش حرف زد مثلا شبهايي كه پيش ما ميخوابه وقتي نصف شب بيدار ميشه ميخواد منو صدا كنه يواش حرف ميزنه.از دوبي براش يه قطار اورده بودم كه ميخوام بخش كادو تولد بدم براي همين بازش نكردم و هر وقت گفت بده گفتم نه اينو ميخوام بهت كادو تولد بدم. ديروز يه دفعه بي هيچ مقدمه اي گفت مامان اين تولد مبارك و بده ببينم.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337812))
3)

تير 1382

جمعه ٢٧ تیر ،۱۳۸٢
سلام برديای من روز به روز بزرگ و بزرگتر ميشه انقدر که باورم نميشه اين پسر کوچولوی منه که دو سال پيش دنيا اومد توی بغلم خوابيده بود و هيچ قدرتی نداشت الان بقدری جالب مسائل را ميفهمه و تجزيه و تحليل ميکنه دليل هر چيزی را ميفهمه و برای هر کاری دليل مياورد که در مقابلش و در اصل در مقابل عظمت خدا برای اين نعمت قشنگی که بهم داده سر تعظيم فرود ميارم دوستش دارم و ...چهارشنبه هفتهای که در راه است دومين سالروز تولدش است و به اين مناسبت پنج شنبه جشن کوچکی داريم و من در تدارک آن
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337818))
16)


سه‌شنبه ٢٤ تیر ،۱۳۸٢
بچه ها ببخشيد انقد دير شد بخدا دوباره انقدر سرم شلوغ شده که حتی نميرسم ميل باکسم را چک کنم الان ساعت ۵ دقيقه به ۷ صبح است و من نهايتا يک ربع ديگه بايد از پای کامپيوتر بلند شم. بچه ها بايد در مورد کارم بگم که خوشبختانه من مجددا به سر کار رفتم ولی نه سر يه کار ديگه بلکه همون کار قبلی آنهم با ؛ خواهش ؛ آقای مدير عامل. نميدونم در مورد من چی فکر ميکنيد ولی با حرفها و وعده وعيد هايی که برای بهتر شدن اوضاع بهم داد و اينکه من واقعا کاری که بهم بچسبه پيدا نکرده بودم قبول کردم . تا ببينيم چی پيش مياد . البته خوشبختانه تا حالا که اوضاع بر وفق مراده خدا آخر عاقبتش را به خير کنه.از همتون که بهم سر زديد تو اين مدت غيبت ممنون
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337817))
5)


دوشنبه ۱٦ تیر ،۱۳۸٢
بچه ها چند تا خبر جالب در مورد خودم:اولا شنبه رفتم سر اون کاری که نوشته بودم و غير از اون چيزايی که قبلا نوشته بودم ديدم بيمه هم نميکنن جو اختناق بدی حاکم است عين زندان ميمونه يه خانوم چاق گنده و بد اخلاق از صبح تا بعد از ظهر تو شرکت راه ميره و با هيچ کی حرف نميزنه و به اتاقها سرکشی ميکنه تا هيچ کس خدای نکرده با کسی حرف نزنه و در ضمن غير از کامپيوتر منشی در حاليکه تقريبا اکثر اعضا شرکت کارشون با کامپيوتر و ارسال ميل بود يه کامپيوتر مشترک در هال به صورتی که مانيتورش رو به جمعيت و مراجعه کنندگان است وجود داره که بايد نوبتی از اون استفاده کنند. خلاصه مهمتر از همه اون خانمه با اون برخوردش و مدير عامل که بدون اجازه خانومه آب نميخورد ( اين اطلاعات را از اعضا قبلی شرکت کسب کردم )و اينکه عدم بيمه و قرارداد باعث ميشد که بيش از پيش عدم امنيت شغلی داشته باشم. باعث شد که به مدير عامل با گفتن اينکه حقوق من با وجود بيمه نشدن کم است عطای اونجا را به لقاش ببخشم و ديگه نرم اونجا.قسمت دوم که قسمت هيجانی ماجراست و در خصوص استخدامم در يه شرکت ديگه است را بزودی براتون تعريف ميکنم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337816))
7)


جمعه ۱۳ تیر ،۱۳۸٢
امروز يكي از شركتهايي كه براي استخدام براي مصاحبه رفته بودم زنگ زدند و گفتند از شنبه برم سر كار . اتفاقا اين يكي؛ شركتي بود كه اصلا دلم نميخواست برم. حالا هم دو دلم چون اولا حقوقش كمتر از اون حقوقي است كه در خواست كرده بودم البته نه خيلي حدود 15%ثانيا يه ذره راهش دوراست و براي آوردن بردن برديا مشكل خواهم داشت كه البته حسين ميگه خودش برديا را ميبره و من نگران نباشم ولي در اين صورت من ماشين نخواهم داشت و بايد با تاكسي برم كه دوباره بايد يك مقداري از بودجه را به حمل و نقل اختصاص بدم .واااي چقد حاجي جبار شدم و حساب كتاب كردم ولش كن اصلا ميرم اونجا ارزيابي ميكنم كه اوضاع چجوريه؟ بمونم يا نهخدا هم دلش ميخواد من و حسين نوبتي كر كنيم كه زياد خسته نشيم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337815))
7)


سه‌شنبه ۱٠ تیر ،۱۳۸٢
الان حسين يه چيزی گفت که يه آن احساس کردم چشام سياهی رفت . دنيا دور سرم چرخيد . چرا تو کشور ما انقدر عدم امنيت شغلی هست . صاحب شرکتشون چون کلی بدهی بالا آورده بوده ميخواد با يکی ديگه شريک بشه و گفته که اين هيچ کدوم از کارمندهاشو نبايد بياره اونم قبول کرده.اعصابم خورده خيلی سعی ميکنم به روش نيارم ولی تو اين وضعيت که من هم در به در دنبال کار ميگردم ديگه بيکار شدن اون ميشه قوز بالا قوز.نميدونم چی کار کنم شما ها اگه يه کار برای يه مهندس نساجی که علاوه بر اين حرفه به کليه امور چاپی و طراحی با کامپيوتر هم مسلط هست سراغ دارين بهم بگيد.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337814))
8)


جمعه ٦ تیر ،۱۳۸٢
چند روز پيش به معجزه لالايی پی بردم . برديا شب بد خواب شده بود از خواب پريده بود و مدام گريه ميکرد و با هيچ کاری آروم نميشد حدود نيم ساعت بيوقفه گريه کرد و من و حسين هم حسابی کلافه شده بوديم و نميدونستيم چی کار کنيم نه شير ميخورد نه آب نه پستونک نه بغلش ميکردی آروم ميشد هيچی . يه دفعه همينطور که توی تختش خوابيده بود و گريه ميکرد منم کنار تختش نشستم و شروع کردم به لالايی خوندن هنوز دو بيت نخونده بودم که ديدم آروم شد و خوابش برد يه چند دقيقه ای برای اطمينان ادامه دادم ديگه خواب سنگينی رفت که باهيچی بيدار نميشد اين هم از معجزه های لالايی.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337813))
6)


یکشنبه ۱ تیر ،۱۳۸٢
مدتيه كه از بعضي مسائل اطرافم ناراحت ميشم .خيلي دلم ميخواد اون موقعها بيام و توي وبلاگم بنويسم ولي دائم خودمو كنترل ميكنم كه نيام و همه چيو ننويسم. نميدونم كار درستي ميكنم يا نه ولي فقط ميگم چند وقتيه كه از برخورد ها و حرفهاي بعضي ها ناراحت ميشم.برديا روز به روز در حال رشد سريع است و انقدر حرفها و حركات جالب انجام ميده كه نميدونم كدومش را بنويسم يكي دو شعر را بدون كمك ميخوند. ديروز من بخاطر يك كاري دعواش كردم فوري رفت چغلي منو به باباش كرد كه مامان منو دعوا كرد .باباش هم بهش گفت خوب كار بدي كرده بودي مامان ناراحت شد برو بهش بگو ببخشيد و بوسش كن . اومد بوسم كرد ولي بهم نگفت ببخشيد . فقط كلمه ببخشيد را در جاهاي خاصي استفاده ميكنه مثلا از جايي يا محلي بخواد رد بشه و جا نباشه ميگه مامان ببخشيد من رد بشم.ديگه ياد گرفته كه وقتي كسي خوابه بايد يواش حرف زد مثلا شبهايي كه پيش ما ميخوابه وقتي نصف شب بيدار ميشه ميخواد منو صدا كنه يواش حرف ميزنه.از دوبي براش يه قطار اورده بودم كه ميخوام بخش كادو تولد بدم براي همين بازش نكردم و هر وقت گفت بده گفتم نه اينو ميخوام بهت كادو تولد بدم. ديروز يه دفعه بي هيچ مقدمه اي گفت مامان اين تولد مبارك و بده ببينم.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337812))
3)

خرداد 82

جمعه ٢۳ خرداد ،۱۳۸٢
سلام من دوباره برگشتم راستش يه مسافرت خوب به دوبی داشتم۵ روز طول کشيد و بهم خيلی خوش گذشت . بجز دوری برديا که کمی نگرانش بودم مشکل ديگه ای نداشتم . بعد از برگشتن فهميدم که اون نگرانيم هم بيمورد بوده چون در اين پنج روز پسر گلم چنان با خاله ها و پدرش سرگرم بوده که اصلا يادش نبوده مامان شادی هم داره اي ای ای وقتی به فرودگاه رسيدم و برديا را بغل کردم هر دومون حس عجيبی داشتيم اون که احساس ميکرد من باهاش بازی کردم يه مدت غيب شدم حالا پيدا شدم همش منو بوس ميکرد و ميخنديد و ميگفت سنام (سلام ) خوبي من هم انگار پسرم کلی بزرگ شده بود بغلش کرده بودم و گريه ميکردم خيلی حس خوبی داشتم. راستش ديگه روز آخر داشتم دق ميکردم.خوب شد برگشتم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337811))
5)


جمعه ٩ خرداد ،۱۳۸٢
اينهم يه عکس از برديا در ۸ ماهگی در حال مطالعه کتب انگليسی
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337810))
4)


جمعه ٩ خرداد ،۱۳۸٢
وااای ديشب کلی بهم خوش گذشت به عمرم انقدر با يک گروه احساس راحتی نداشتم يعنی داشتم ولی نه تو اين سن و سال همش مربوط به دوران مدرسه ميشد بچه های گروه والدين ايرانی خيلی خوبند آزيتا . سميرا . دارام . پريسا . شيدا. گذر وحتی نازنين عزيز که نيومده بودی واقعا دوستتون دارم از اين که شماها را شناختم احساس خوشحالی ميکنم بی صبرانه منتظردیدن حداقل گروهی از شما در قرار گروه هستم و امید وارم بچه هامون هم با هم دوستهای خوبی بشند
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337809))
1)


پنجشنبه ۸ خرداد ،۱۳۸٢
برديا انقدر ادا در آورد که با نظر دکترش بردم پنی سيلين زد يذره گريه کرد ولی در عوض هم خودم راحت شدم هم خودش . اصلا فکر نميکردم بتونم برديا را آمپول پنی سیلین بزنم ولی بقول باباش اين بچه زير تيغ جراحی رفته اين يه امپول که ديگه توش گمهولی خيلی تخس شده تا از تزريقات اومديم بيرون واسه خودش شروع کرد به دويدن توی پياده رو انگار نه انگار که الان يه ۶:۳:۳ زده
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337808))
2)


چهارشنبه ٧ خرداد ،۱۳۸٢
برديا خيلي بد دوا است قبلا هم بود ولي حالا ديگه بزرگتر شده و راههاي بيشتري براي مقابله با دوا خوردن پيدا كرده بور كنيد براي 5 سي سي دارو بايد 3 بار قاشق يا سرنگ 5 سي سي پر كنم و بهش بدم تازه شايد باز هم مطمئن نيستم كه خورده مقدار لازم را يا همش را تف كرده بيرون يا عق زده.واقعا واموندم آخه انتي بيوتيك هم شوخي نيست كه بهش ندم 10 روز بايد بخوره چند وقت پيش كه خونه مريم دختر داييم بوديم عسل هم بايد دارو ميخورد انقدر برام جالب بود وقتي ميديدم عسل قشنگ مثل آدم بزرگها نشسته روي صندلي و دارو را به راحتي ميخوره راستش يه خورده حسودي كردم آخه فكر نميكنم برديا هيچ وقت اينجوري بشه. من همين مشكل را در دادن ويتامين و آهن هم دارم حتي خوشمزهترين ويتامينها و داروهاي موجود را براش خريدم ولي اصلا نميخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337807))
3)


چهارشنبه ٧ خرداد ،۱۳۸٢
برديا خيلي بد دوا است قبلا هم بود ولي حالا ديگه بزرگتر شده و راههاي بيشتري براي مقابله با دوا خوردن پيدا كرده بور كنيد براي 5 سي سي دارو بايد 3 بار قاشق يا سرنگ 5 سي سي پر كنم و بهش بدم تازه شايد باز هم مطمئن نيستم كه خورده مقدار لازم را يا همش را تف كرده بيرون يا عق زده.واقعا واموندم آخه انتي بيوتيك هم شوخي نيست كه بهش ندم 10 روز بايد بخوره چند وقت پيش كه خونه مريم دختر داييم بوديم عسل هم بايد دارو ميخورد انقدر برام جالب بود وقتي ميديدم عسل قشنگ مثل آدم بزرگها نشسته روي صندلي و دارو را به راحتي ميخوره راستش يه خورده حسودي كردم آخه فكر نميكنم برديا هيچ وقت اينجوري بشه. من همين مشكل را در دادن ويتامين و آهن هم دارم حتي خوشمزهترين ويتامينها و داروهاي موجود را براش خريدم ولي اصلا نميخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337806))
1)


سه‌شنبه ٦ خرداد ،۱۳۸٢
برديا امروز سخت مريض شده از ديشب يکدفعه تب کرده . صبح بردمش دکتر . دو تا شيشه کو آموکسی کلاو با ۱۵ تا شياف استامينوفن با يه شربت برای سرفه اش داده تازه گفته اگه تبش رفت بالای ۳۹ بهش قرص ديازپام ۲ بدم .مدتها بود که برديا مريض نشده بود ديشب يهو نصف شب به حسين گفتم قبلا اگه تب برديا پايين نميومد چی کار ميکرديم و خودم بعدش کلی خندهام گرفته بود خلاصه خدا کنه برديا زود خوب بشه چون عين باباش وقتی مريض ميشه خيلی بد ادا ميشه و همش الکی دوست داره گريه کنه و از بغل من جم نميخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337805))
1)


دوشنبه ٥ خرداد ،۱۳۸٢
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337804))
4)


شنبه ۳ خرداد ،۱۳۸٢
برديا تازگيها به سرعت شعر های کتابها را حفظ ميکند کتابی که دو هفته پيش از نمايشکاه براش خريده بودم و شعر نسبتا زيادی هم دارد را پا به پای من ميخواند . زهره مربی مهد کودکش هم کلی تعجب کرده بود . در مورد سه تار هم کيهان جان بايد بگم که از آنجاييکه برديا علاقه فوق العاده عجيبی به موسيقی داره که اين مساله از حدودا ۷-۸ ماهگيش معلوم بود .و پدر سوخته از همون موقی يه قرايی ميداد و به کوچکترين آهنگ قری عکسالعمل نشون ميداد. الان هم فوری هر آهنگی ميشنوه با دستاش مثل ضرب رنگ ميگيره و مورد خاصی هم که در مورد سه تار وجود داره اينه که چند روز پيش رفته بوديم خونه مامانم اينها و شيوا سهتارش را بعد از مدتها از انباری در آورده بود يعنی برديا تا حالا نديده بودش ولی رفت سراغش و مثال کسی که صد ساله اين وسيله را ميشناسه دقيقا درست در دست گرفت و با ژست مخصوصی شروع به زدن کرد. قد سه تار از خودش بلند تر بود:)ولی راستش من فکر کنم حتما تو اين زمينه بايد باهاش کار بشه تا استعدادش به هدر نره
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337803))
2)


جمعه ٢ خرداد ،۱۳۸٢
بالاخره با کمک شيوا موفق شدم ولی خيلی گنده است کوچکش ميکنم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337802))
1)

ارديبهشت 1382

دوشنبه ٢٩ اردیبهشت ،۱۳۸٢
ديروز بعد از ظهر من يه تصادف ساده كردم يه ذره از گلگير عقب تو رفت . رنگ ماشين اصلا نرفت و كسي كه زده بود چون دنده عقب اومده بود و زد تا اومدم پياده بشم پاشو گذاشت رو گاز و در رفت .خلاصه بهش دسترسي ندارم. ولي مهم نيست ماشين ما بيمه بدنه است تا حدي از پولش را ميتونم بگيرم. تازه خودم هم بيكارم ميرم دنبال درست كردنش. ولي همين چيز ناقابل باعث شد تا همسر گرامي تقريبا باهام قهر كنه آخه اون هميشه از رانندگي من نا مطمئن بود و خدا نكنه من بهانه اي در اين مورد دستش بدم. خدا رحم كرد كه تلفني بهش گفته بودم و سابقه ذهني داشت وگرنه اگه بي مقدمه ميديد معلوم نبود سكته ميكرد يا نه؟؟؟؟البته ظاهرا ميگه ب من ربطي نداره خودت ميبري درستش ميكني. ولي باطنا از ديشب كه اومد تازه اونهم ساعت ده شب. يه راست رفت خوابيد و حتي برديا را هم اونجور كه بايد تحويل نگرفت.خيلي بده كه اون اصلا تحمل مشكلات را نداره هرچيزي كه كمي از مسير عادي خودش خارج بشه اونو نگران و ناراحت ميكنه و چون كلا هم آدم خودداري هست همه چيز را توي خودش ميريزه. بنظرتون من چي كار كنم.؟؟؟؟
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337801))
7)


شنبه ٢٧ اردیبهشت ،۱۳۸٢
من امروز براي آخرين روز رفتم شركت موقع خداحافظي رييسمون خيلي تحويلم گرفت و گفت اينجا متعلق به خودته هروقت هر كاري داشتي بيا ما در خدمتتيم. تازه من كه بهش گفتم شما هم هر وقت كاري داشتيد به من بگيد تا بيام براتون انجام بدم اون گفت حتما مزاحمت ميشيم.خلاصه خداحافظي خوبي بود.ديشب رفتيم فستيوال بينالمللي غذا در پارك لاله. بينالمللي كه چه عرض كنم غير از يكي دو كشور بقيه كارخانه هاي مواد غذايي كشور خودمون بود و همه چيز هم فروشي بود البته كمي ارزانتر.برديا هم گير داده بود به يه آدم كه رفته بود تو لباس ميمون و دم غرفه چي توز بود و با زبان بامزه خودش ميگفت ؛ممون چيتوز ؛و حاضر نبود از اونجا جم بخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337800))
2)


سه‌شنبه ٢۳ اردیبهشت ،۱۳۸٢
من بالاخره شجاعتش را پيدا كردم. مدتها بود كه با كارم مشكل داشتم البته نه با كارم بلكه با شخص مدير عامل وانقد با بهانه هاي الكي و گير هاي بيخودش اعصابم را خورد كرده بود كه داشتم به كلي اعتماد به نفسم را از دست ميدادم. اونجا تنها حسنش نزديكي به خانه ام و محيط خوبش از نظر همكاران بجز خود مدير عامل بود. من اونجا هيچ پيشرفتي نه از لحاظ مقام شغلي و نه از لحاظ معلوماتي ميتونستم داشته باشم و يكسري كارهاي تكراري نوشتني كه فط شايد 5 % به رشته ام مربوط ميشد. البته بايد بدونيد كه اين آقاي مدير عامل سابقه طولاني در اين جور گير دادنها داره به نحويكه در 2-3 سال اخير 5-6 نفر در مقام عظماي مديريت بازرگاني اين شركت بوده و طاقت نياورده اند .به هر حال خوشحالم كه بالاخره شجاعتش را پيدا كردم كه بگم من ديگه نميام.فردا هم بايد برم ولي فقط براي تحويل دادن كارها و تسويه حساب. .....من از شنبه صبح ميگردم دنبال يه كار خوب .اين دفعه ديگه حول نميشم و فوري هر كاري را قبول نميكنم هرچي باشه يك سال سابقه كار دارم !!!!!!!!!!!!1 تازه زير دست آقاي مدير عامل حسابي آبديده شدم. هركي كار سراغ داره بهم بگه.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337799))
6)


دوشنبه ٢٢ اردیبهشت ،۱۳۸٢
وای مرسی کلی ذوق زده شدم وقتی ديدم اين همه خواننده پيدا کردم پس غير موضوعات مربوط به برديا در مورد خودمون هم مينويسم بزودی
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337798))
1)


جمعه ۱٩ اردیبهشت ،۱۳۸٢
ديروز ميخواستيم بريم تولد دختر دختر داييم اسمش عسل هست و تنها بچه همسن و سال برديا در فاميل. تولد ۳ سالگيش بود . مهمونی مفصلی بود . من رفته بودم آرايشگاه بعد اومدم خونه و لباسهای مهمونيم را پوشيدم .از آنجا که من هميشه سر کارم و وقتی برای رسيدن به خودم پيدا نميکيم. طفلک بچم تا حالا منو اين شکلی نديده بود . کلی ذوق زده شد و در کمال صفا و ذوق کودکانه اش با کلی وای و ووی کردن گفت واااااااای مامان چه خوشگل شدی!اين ابراز احساسات برديای ۲۱ ماهه برام به اندازه تمام دنيا ارزش داشتو کلی من هم قربون صدقه دست و پای بلوريش رفتم و اون هم که ديد با اين حرفش مرکز توجه من قرار گرفته تا شب هی بهم گفت وااای مامان چه خوشگل شدی. خلاصه علاوه بر اينکه مهمونی کلی خوش گذشت اين مورد هم برام خوشی مضاعفی ايجاد کرد (آخه تو پرانتز بايد بگم من نديد پديدم و باباش هيچوقت از اين حرفها بهم نميزنه )
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337797))
7)


سه‌شنبه ۱٦ اردیبهشت ،۱۳۸٢
سلام من هنوز شروع نکرده بودم که با نظر يکی از دوستان عزيزم به اين جا اسباب کشی کردم .من در اين وبلاگ سعی ميکنم از زندگی و شيرينيهای پسرم برديا بنويسم که شايد در اينده هم برای خودش جالب باشد.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337796))
0)