Wednesday, April 7, 2010

خرداد 82

جمعه ٢۳ خرداد ،۱۳۸٢
سلام من دوباره برگشتم راستش يه مسافرت خوب به دوبی داشتم۵ روز طول کشيد و بهم خيلی خوش گذشت . بجز دوری برديا که کمی نگرانش بودم مشکل ديگه ای نداشتم . بعد از برگشتن فهميدم که اون نگرانيم هم بيمورد بوده چون در اين پنج روز پسر گلم چنان با خاله ها و پدرش سرگرم بوده که اصلا يادش نبوده مامان شادی هم داره اي ای ای وقتی به فرودگاه رسيدم و برديا را بغل کردم هر دومون حس عجيبی داشتيم اون که احساس ميکرد من باهاش بازی کردم يه مدت غيب شدم حالا پيدا شدم همش منو بوس ميکرد و ميخنديد و ميگفت سنام (سلام ) خوبي من هم انگار پسرم کلی بزرگ شده بود بغلش کرده بودم و گريه ميکردم خيلی حس خوبی داشتم. راستش ديگه روز آخر داشتم دق ميکردم.خوب شد برگشتم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337811))
5)


جمعه ٩ خرداد ،۱۳۸٢
اينهم يه عکس از برديا در ۸ ماهگی در حال مطالعه کتب انگليسی
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337810))
4)


جمعه ٩ خرداد ،۱۳۸٢
وااای ديشب کلی بهم خوش گذشت به عمرم انقدر با يک گروه احساس راحتی نداشتم يعنی داشتم ولی نه تو اين سن و سال همش مربوط به دوران مدرسه ميشد بچه های گروه والدين ايرانی خيلی خوبند آزيتا . سميرا . دارام . پريسا . شيدا. گذر وحتی نازنين عزيز که نيومده بودی واقعا دوستتون دارم از اين که شماها را شناختم احساس خوشحالی ميکنم بی صبرانه منتظردیدن حداقل گروهی از شما در قرار گروه هستم و امید وارم بچه هامون هم با هم دوستهای خوبی بشند
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337809))
1)


پنجشنبه ۸ خرداد ،۱۳۸٢
برديا انقدر ادا در آورد که با نظر دکترش بردم پنی سيلين زد يذره گريه کرد ولی در عوض هم خودم راحت شدم هم خودش . اصلا فکر نميکردم بتونم برديا را آمپول پنی سیلین بزنم ولی بقول باباش اين بچه زير تيغ جراحی رفته اين يه امپول که ديگه توش گمهولی خيلی تخس شده تا از تزريقات اومديم بيرون واسه خودش شروع کرد به دويدن توی پياده رو انگار نه انگار که الان يه ۶:۳:۳ زده
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337808))
2)


چهارشنبه ٧ خرداد ،۱۳۸٢
برديا خيلي بد دوا است قبلا هم بود ولي حالا ديگه بزرگتر شده و راههاي بيشتري براي مقابله با دوا خوردن پيدا كرده بور كنيد براي 5 سي سي دارو بايد 3 بار قاشق يا سرنگ 5 سي سي پر كنم و بهش بدم تازه شايد باز هم مطمئن نيستم كه خورده مقدار لازم را يا همش را تف كرده بيرون يا عق زده.واقعا واموندم آخه انتي بيوتيك هم شوخي نيست كه بهش ندم 10 روز بايد بخوره چند وقت پيش كه خونه مريم دختر داييم بوديم عسل هم بايد دارو ميخورد انقدر برام جالب بود وقتي ميديدم عسل قشنگ مثل آدم بزرگها نشسته روي صندلي و دارو را به راحتي ميخوره راستش يه خورده حسودي كردم آخه فكر نميكنم برديا هيچ وقت اينجوري بشه. من همين مشكل را در دادن ويتامين و آهن هم دارم حتي خوشمزهترين ويتامينها و داروهاي موجود را براش خريدم ولي اصلا نميخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337807))
3)


چهارشنبه ٧ خرداد ،۱۳۸٢
برديا خيلي بد دوا است قبلا هم بود ولي حالا ديگه بزرگتر شده و راههاي بيشتري براي مقابله با دوا خوردن پيدا كرده بور كنيد براي 5 سي سي دارو بايد 3 بار قاشق يا سرنگ 5 سي سي پر كنم و بهش بدم تازه شايد باز هم مطمئن نيستم كه خورده مقدار لازم را يا همش را تف كرده بيرون يا عق زده.واقعا واموندم آخه انتي بيوتيك هم شوخي نيست كه بهش ندم 10 روز بايد بخوره چند وقت پيش كه خونه مريم دختر داييم بوديم عسل هم بايد دارو ميخورد انقدر برام جالب بود وقتي ميديدم عسل قشنگ مثل آدم بزرگها نشسته روي صندلي و دارو را به راحتي ميخوره راستش يه خورده حسودي كردم آخه فكر نميكنم برديا هيچ وقت اينجوري بشه. من همين مشكل را در دادن ويتامين و آهن هم دارم حتي خوشمزهترين ويتامينها و داروهاي موجود را براش خريدم ولي اصلا نميخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337806))
1)


سه‌شنبه ٦ خرداد ،۱۳۸٢
برديا امروز سخت مريض شده از ديشب يکدفعه تب کرده . صبح بردمش دکتر . دو تا شيشه کو آموکسی کلاو با ۱۵ تا شياف استامينوفن با يه شربت برای سرفه اش داده تازه گفته اگه تبش رفت بالای ۳۹ بهش قرص ديازپام ۲ بدم .مدتها بود که برديا مريض نشده بود ديشب يهو نصف شب به حسين گفتم قبلا اگه تب برديا پايين نميومد چی کار ميکرديم و خودم بعدش کلی خندهام گرفته بود خلاصه خدا کنه برديا زود خوب بشه چون عين باباش وقتی مريض ميشه خيلی بد ادا ميشه و همش الکی دوست داره گريه کنه و از بغل من جم نميخوره.
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337805))
1)


دوشنبه ٥ خرداد ،۱۳۸٢
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337804))
4)


شنبه ۳ خرداد ،۱۳۸٢
برديا تازگيها به سرعت شعر های کتابها را حفظ ميکند کتابی که دو هفته پيش از نمايشکاه براش خريده بودم و شعر نسبتا زيادی هم دارد را پا به پای من ميخواند . زهره مربی مهد کودکش هم کلی تعجب کرده بود . در مورد سه تار هم کيهان جان بايد بگم که از آنجاييکه برديا علاقه فوق العاده عجيبی به موسيقی داره که اين مساله از حدودا ۷-۸ ماهگيش معلوم بود .و پدر سوخته از همون موقی يه قرايی ميداد و به کوچکترين آهنگ قری عکسالعمل نشون ميداد. الان هم فوری هر آهنگی ميشنوه با دستاش مثل ضرب رنگ ميگيره و مورد خاصی هم که در مورد سه تار وجود داره اينه که چند روز پيش رفته بوديم خونه مامانم اينها و شيوا سهتارش را بعد از مدتها از انباری در آورده بود يعنی برديا تا حالا نديده بودش ولی رفت سراغش و مثال کسی که صد ساله اين وسيله را ميشناسه دقيقا درست در دست گرفت و با ژست مخصوصی شروع به زدن کرد. قد سه تار از خودش بلند تر بود:)ولی راستش من فکر کنم حتما تو اين زمينه بايد باهاش کار بشه تا استعدادش به هدر نره
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337803))
2)


جمعه ٢ خرداد ،۱۳۸٢
بالاخره با کمک شيوا موفق شدم ولی خيلی گنده است کوچکش ميکنم
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(337802))
1)

No comments:

Post a Comment