Friday, April 27, 2012

100 روز گذشت

نمیدونم زود یا دیر " سخت یا آسون ولی 100 روز گذشت کمی هم بیشتر شده الان 105 روز گذشته دقیقا از روزی که اومدیم اینجا :)) بخوای حساب کنی یعنی 10 در صد از زمانی که باید اینجا باشی تا سیتیزن بشیم رو گذروندیم . من و حسین هر دو کار کژوال داریم . خوب بد نیست خدا رو شکر از خیلی تازه واردا بهتره ولی هنوز هم اونی نیست که میخوایم . الان به لطف یکی از دوستان ماشین داریم . خونه مون خوبه و راحت و همه چی کم کم داره رو روال خودش میفته . مهم تر از همه برای من اینه که خیلی کم از پس اندازمون خرج کردیم . یعنی تونستیم خودمون رو زود جمع و جور کنیم .

:))من هنوز برای کار خودم اپلای میکنم و مطمئنم که بالاخره موفق میشم 

بدیش اینه که همه میخوان یه جوری بهت بگن که مطمئنی از اینجا راضی هستی یا هنوز سرت داغه حالیت نیست . ولی من دوست دارم که کم کم اینجا رو دوست داشته باشم .
ایران مدتها بود که برای من تمام شده بود . من فقط ایران رو تحمل میکردم . اینجا آرامش دارم . اینجا از چیزی نمیترسم . اینجا هم شاید نگرانی های خودش رو داره ولی من آدمی نیستم که بخوام خلاف قانون اینا رفتار کنم و همیشه هم تو دلم از این قانونمندی خوشم میومده . شاید از دید خیلی ها اینا هم یه جوری دیکتاتوری باشه ولی این لااقل جواب میده کلی آدم دارن با نظم و راحتی زندگی میکنن
کار کژوال من جزو یکی از کارای سخت اینجاست ولی واقعیتش اینه که خیلی هم سخت نیست . :)))

من مطمئنا تند تند نمینویسم ولی میخوام اینجا رو نگه دارم و روند تغییرات کلی زندگیم رو برای شما و مهمتر از همه برای خودم اینجا ثبت کنم 

Wednesday, February 8, 2012

دلم تنگته :(

 . خوابت رو میبینم و دم نمیزنم . هرشب تقریبا . دلم تنگته  میدونم که فعلا راهی برای صحبت کردن باهات ندارم . شاید اینجوری برامون بهتر باشه ولی بعضی وقتها دلم میترکه از دل تنگیییییییییییییییییییییی
....

Friday, December 16, 2011

کاشکی این مردم دانه های دلشان پیدا بود ...

وسط این بگیر بگیر و کارهام و خونه در هم و برهم و در حالیکه دو هفته دیگه داریم تقریبا برای همیشه میریم ، سه روز مسافرت به سرزمین پدری و بودن در میان فامیل پدری بعد از سالها خیلی لذت بخش بود . بردیا هم از اینکه این سالها از این لحظات محرومش کرده بودم ازم شاکی بود . دوباره بهم یاد آوری شد که دلم و محبتم رو از کجا گرفتم و این ارث از کدوم سمت بهم رسیده . نمیخوام از اونا برای خودم بت بسازم ولی خیلی خیلی با اونا راحت تر بودم تا با این خانواده این طرفی . شاید برای همین همیشه منفور مامانم بودم  و هیچوقت به انداره اون دوتای دیگه مود علاقه نبودم براش . فقط میدونم که دوباره یادم افتاده که کاش بابا بود . بعد از 23 سال هنوز هم نبودنش عادی نشده و میبینی که چقدر در همه لحظه های زندگیت بهش احتیاج داری . ولی خوبیش اینه که لااقل کسایی هستن که کلی خاطره مشترک و رابطه خونی باهاش دارن و احساس میکنی جقدر بهشون نزدیکی و این نزدیکی هیچ ربطی به این نداره که .سالهاست همدیگرو ندیدید و رفت و آمد نکردید 

Sunday, November 20, 2011

pre- migration 2

هر چی از تو این انباری میاد بیرون که خالی نمیشه . آدم نمیدونه این همه چیز چجوری تو خونه جمع شدند . سبا و نازنین و مامانم خیلی کمک کردند. اگه اونا نبودند من که خیلی سختم بود و گیج میزدم ولی دیگه تا فردا این قسمت هم باید تموم بشه . از سه شنبه گفتم که بیان برای خرید .
حالا وسط این واویلا حکم تخلیه هم اومده . ولی خوب وقتی اومده ما که داریم میریم به هر حال 
10 روز بهمون وقت داده . شاید کار ما بیش از 10 روز طول بکشه ولی دیگه تا 20 روز دیگه تمومه
ببینیم چی میشه 

Tuesday, November 15, 2011

pre- migration

مدارک رو آماده میکنم که فردا تحویل پست بدم و پاسپورتها برن برای ویزا خوردن
نکنه یه وقت گشنه شون باشه بعد از این همه وقت و تو راه بخورنش برم امشب باهاشون یه صحبتی هم بکنم قبل از رفتن که مواظب ویزاهای عزیز باشن تا برگردن پیش خودم
خونه به هم ریخته و داغونه
7 تا کارتن تا حالا برای فریت بسته شده
چمدونها یه دور بسته و دوباره باز شده و یک سری از وسابلش رفته لابلای کارتن های فریت
توی پذیرایی همه چی برای فروش آماده میشه . و این وسط کلی چیزی قاطی و پاتی روی زمین ریخته
هر سه تامون کلافه ایم از این وضعیت دلمون میخواد زودتر همه چی تموم شه و بره و بریم
ول یمن میدونم که هیچی بعد از رفتن هم تموم نمیشه
نگرانی ها و مشکلات حالا حالاها ادامه خواهد داشت و ما باید قوی باشیم
اثر قرصهای پروزاک روی من خیلی خوبه
اصلا ناراحت نمیشم . حوصله دعوا ندارم و این چیزا باعث میشه بتونم اوضاع رو تحمل و کنترل کنم

Friday, August 19, 2011

درس های زندگی

زندگی عجیبه . انقدر عجیب که وقتی فکر میکنی دیگه همه تجربه های زندگی رو داری دوباره بهت یه تجربه جدید نشون میده .چجوری آدما حاضر میشن از تحربیات بقیه استفاده کنن و خودشون همه چی رو امتحان نکنن . فکر نمیکنم بشه . نمیتونم بعد ها به بردیا هم سختی بگیرم به خاطر این چیزا . مطمئنم که اونم فکر میکنه دنیا براش فرق میکنه و همه چی یه جور دیگه است
ولی تا دنیا دنیا بوده همین بوده

Wednesday, August 10, 2011

مدیکال

من بیشتر از 7-8 ماهه که هیچی ننوشته بودم . من خوبم . این مدیکال بالاخره بعد از 6-7 سال سر و کله اش پیدا شد . اینجوری به نظر میرسه که این راه طولانی مهاجرت ما هم داره وارد فاز تازه اش میشه
اون فاز سختی که همه ازش حرف میزنن همه میگن که سختی مهاجرت دو سال اولشه و حالا به این نتیجه رسیدم که همه سختی ها رو حاضرم کنار حسین و بردیا تحمل کنم . دوستشون دارم و خوشحالم که توی زندگیم به این مرحله رسیدم .
حدودا یک ماه دیگه مدیکالم رو میدم ولی بالاخره قسمت سخت ماجرا گذشت. دلم الان گرفته ولی چیزی نیست ومطمئنا زود رد میشه
خدایا ممنونتم به خاطر همه چیزهایی که به من دادی